زمستان من
وقتی که من به زمستان فکر می کنم به ياد برف و سرماخوردگی و انار می افتم.
در بازگشت از مدرسه ، از پنجره ی اتوبوس ، خيابان را نگاه می کنم . درختان پوشيده از برفند.
با خود می انديشم تا يک ساعت ديگر هوا تاريک خواهد شد . صورتم را از پنجره کنار
می برم و ديدی به بچه های کوچکی که در وسط اتوبوس ايستاده اند می اندازم .
صورتشان از سرما سرخ شده و لپ هايشان ، مانند انار ، گل انداخته است.
به ايستگاه می رسيم و از اتوبوس به بيرون می خزم . اکنون يک راه طولانی و سرد در
انتظار من است تا مرا به خانه برساند. هر قدمی که برمی دارم دعا می کنم که يکی از
والدينم با ماشين گرم از راه برسد و مرا از اين راه طاقت فرسا نجات بدهد. می خواهم
هر چه زودتر به خانه ی گرم و تخت نرمم برسم.
بالاخره به خانه می رسم و مانند هميشه وقتی در اتاق خودم را باز می کنم ، احساس
زمستان ، در درونم شعله ور می شود. اين احساس از اولين قدمی که به اتاق می گذارم ،
شروع می شود. لحظه ای که کف پايم را روی زمين سرد اتاق بدون فرش می گذارم ،
سرما به تمام وجودم رخنه می کند و دوباره به ياد برف و سرماخوردگی و انار می افتم.
اين انشا توسط يک دانش آموز در مالمو نوشته شده است.