صِـدایِ زَنگِ دَر که بُـلند
شد، رفتم و در را باز کردم. خاله جان، دایی جان، عَـمو جان و عَـمه جان بودند. یــه سَـلـام
گُـفتم و دَر رفتم!
دُنبالِ جایی می گشتم که
قایم شَـوَم! بالـاخره قَـفَـس ِ مرغ و خُـروس
ها را پیدا کردم و
رَفتم تو. دَرِ قفس را بستم و نشستم.
مامان از دست من
عَـصَـبانی شد و با من دعوا کرد و گفت :
" چرا این جا قایم شده ای؟"
گفتم: " به خاطر شما من این
جا قایم شده ام."
عمه جان، عمو جان، خاله جان و
دایی جان هم داشتند به من نگاه می کردند.
مامان گفت: " به خاطر من؟"
گفتم: " آره! چون وقتی
دایی جان من رو می
بینه من را بالـا و
پایین می
اندازه و خاله جان هم من را
فشار می
ده و عمه جان با دست
های بزرگش هی به
پَـشتِ من می زنه و عمو جان هم لُـپم را می کِـشه. حالـا اگر همه با هم بییایند و بخواهند به من
مُحبت کنند من دیگه از بین می روم و شما هم دیگه پسر خوب ندارین! "
می خواهم بقيه
ی داستان
را بنويسم.