شعر از: نيما يوشيج


سرباز فولادين

 

اين ماجرا به چشم كس ار زشت ور نكوست

آنكس كه گفت با من اينك برای اوست

و اين اوست كاو به دل خواهد شنيدن اين:

اين ماجراي دست ز جان شسته ای است كاو

آمد كه داد مردم بستاند از عدو

اما چگونه داد و آنگه چه دشمنی؟

تيغي كه انتقامش در زهر مي كشيد

تيزي گرفت از شبي و از هزار اميد

اندر شبي دگر، خاكش غلاف شد.

وآمد اسير محرم اين عرصه ي نبرد

آن بارور درخت بهنگام چاره كرد

همچون يكان يكان همكارها بكار.

 

كس را جگر به گفتن حرفي در آن نبود

جز از پي شكست در اين ره نشان نبود

او را در اين زمان اين بود آنچه بود.

او كشتي شكسته ی ما را بر آب ديد

رفتش كه وارهاند اما بخواب ديد

نقش اميد را، با خواب بود طرح.

تعبير يافتش همه انديشه ها بخواب

نقشي كه بسته بود فرو شد همه بر آب

اسب مراد را كردند يال و دم.

تا ديد ديد هر چه غم آلوده و عبوس

جغدي نشسته بر زبر بام و در فسوس

بامي كه كرده زهر در جام تعبيه

يكسو برفته مردي و سر نيزه اش ز پي

سوي دگر دراز قدي پاسدار وي

در اين هوا از آن، دنياي او خفه

تاريكي اي كه از دل هر نور ره زده

ديوارها سمج همه بر گرد هم رده

سقفي بر آن چنان سنگ لحد فرو.

اما كدام حوصله اي يا كدام صبر

بر اختيار او اگر اين بود ور به جبر

برقي دميده بود بارانش بود اين.

 

او از خيال گم شده نقشي مي آفريد

با خود عبث به لب سخناني مي آوريد

در طول و عرض آن دهليزها نمور.

آيا در اين قفس چه كسي كاو است بهره ور

دور از وي اين زمان چه كسانند در خطر

آيا از او خبر دارند دوستان؟

انديشه اي غم آور بردش به راه دور

در تنگناي تيره كه بودش از آن نفور

سنگين و زهرناك آورد پوسخند.

پرسيد از نگهبان با يك تكان سر:

ما را كجاست منزلگه؟ (پيش از آنكه در

بر او گشايد از تاريك دخمه اي.)

ـ اين جاي تو است. دادش خاموشي اي جواب

آندم كه در گشود بر او. يعني اين عذاب

هر زنده را كه زد چون زندگان نفس.

مرد، اين جزاي همت و انديشه ي دقيق

با دوره ي معاند و همپاي نارفيق

داخل شو از دري كان مي نمايدت.

 

او نيز دم ببست و همه حرف ها به دل

آمد بجاي خود نه غم آلوده نه كسل

خرسند بلكه او از دستمزد كار.

با دستمزد كار پس آنگه بچهره باز

با چهره بازي اي كه از آن بود سرفراز.

وز سرفرازي اي در كار شادمان.

ديدندش ار چه خسته در اين رنج بر حصير

اما چو فاتحي كه مقر كرده بر سرير

با چهره ي عبوس با صولت قوي

شيري به زهره هيچ كه را زهره نه چنان

آشفته اي چنانكه ببايست و بود آن

آرام همچو سيل، از بعد رستخيز.

بنشست گوشه جسته به جائي كه بود مرد

رويش ز خشم خون و در انديشه گاه زرد

پائيز صولتي دمساز با بهار.

 

مانند آنكه رهگذري نغمه مي سرود

او گوش و هوش جمله بر آن نغمه بسته بود

از دور اين سرود مي آمدش به گوش:

«اي مرغ در قفس ز كجا ياد مي كني

ياد از كدام ساقه ي شمشاد مي كني؟

شهر طرب گسست هر جلوه اش كه بود.

زآنجا كسي نخواهد آواي كس شنود

مرغ، آن فراخناي تهي شد از آنچه بود.

دروازه دار آن، جغد است اين زمان.

جغدي نشسته بر زبر خاك واره اي

نوميد بسته هر كه به سويش نظاره اي

تا نام كه برند، گور كه را كنند؟

اما در آن خراب كه نام از كه مي برد

اميد را كدام دل است آنكه پرورد

سيراب از كدام ابر است كشت او.»

 

از بعد لحظه اي او در آن ساعتي كه بود

با هر خيال تند كز او پر گشوده بود.

باز اين نوا سرود آن نغمه اش به گوش:

«تيره شبان براه جرس نغمه اي گشاد

دزدي هنوز صبح نه در كاروان افتاد

از كاروان نماند در تنگناي هيچ.

ديديم بر گذر كه باري شكسته است

طاقي كه عنكبوت بر آن تار بسته است

ويرانه اي كه هست ياد از خيال باغ.»

 

اين رهگذر از آرزوي او پيام داشت

آيا نبود و بود كسي بود و نام داشت

چون باد نيم گرم پيش از دم بهار.

باران گرم بار شبي بود معتدل

يا سردي اي كه طبع درآيد از او كسل

بگرفت گوش خود تا نشنود سرود

تا گرم تر بسوزد در آتشي كه هست

گر پاي او در آن همه تن را كشد بدست

ور يكسره تن است هم جان نهد بر آن.

 

ليك اين نوا بحدت تأثير مي فزود

چون شب دراز مي شد و مرموز مي نمود

وز راه وهم او جان مي گرفت باز

مي ديد آنچه را نه به نزديك او يكي

گه در يقين موذي و گه دلگزا شكي

زان چيزها كه بود وان چيز كان نبود.

مي ديد حبسگاه بياكنده از ملال

نقاش چرب دست نهاني ست از خيال

در حبس زندگي ست ز انديشه بهره ور.

چون لنگري ز ساعت محبوس در تكان

هر چند رفته است، هنوز است بر مكان

وز آمد و شدن او راست حالتي

او هر صداي و هر خبري راست پاسبان

با هر خبر كه مي شنود، سود ور زيان

با فكرهاي دور دارد حساب ها.

 

ليك او از اين مشقت در خاطرش نه غم

فكريش ناوريده بر ابروي، ذره خم

گوئي چنانكه هست در خانه با كسان.

هيچش بتر نبود از اين حال و نابجا

كاو عجز آورد كه بر او مي رود چه ها

وندر اسارت است مفلوك مانده اي.

خورشيد صبح روز زمستان چو مي دميد

در زهرخندي آمد و در بسترش لميد

وز جاش شد جدا چون دود از آتشي.

با او هزار درد وليكن نهاده آن

سنگي چنانكه گوئي با سيل داده آن

پس خود چو آسمان بسته در او نگاه

قد برفراشت، گوئي پيكار مي كند

با فكرتي غم ار به دلش بار مي كند

وز سرفه اي شكست هنگامه ي سكوت.

سرگرم داشت خاطر خود را بدآنچه بود

چون ديد هيچگونه نه در بر رخش گشود

لبخند آوريد، بر آنچه كاو شنيد.

نزديك او براه و در آن فوج را صدا

يا دور از او چو از مگسي زمزمه جدا

بر هر شنيدني لبخند باز زد.

با خود به حرف آمد و بي اختيار گفت:

سربازهايشان بنگر با چه رنج جفت

تا صبحدم به كار، آيا براي چه؟

اين مردگان زنده نما بين چه نامشان

فكر كدام حيله كه كرده است خامشان

وز رنجشان چنان يعني چه كار راست؟

 

اندر همين زمان به دگر فكرها فرو

گفت آنكه آب برد از اين كوه اينش جو

زآنجا كه آب را ره نيست در كشش

مي خواستي نماند از كس اجاق سرد

در خارزار چهره ي گل بستري ز گرد

با خيل آرزو اينك بكار شو.

آسوده باش مرد. بجان مي خري چو رنج

چون نيستت خيال تن آسودگي و گنج

هر ماجرا ترا اينك به امتحان.

 

سرهنگ! گفتش افسري، اما اميد هست

گر چه دري ببندد دائم نبسته است

چشمي بهم زدن بسته است نقش ها.

اما به پوسخندي پاسخ بداد: اگر

زندان ديگري ننمايد فراخ تر

اين تنگنا جهان، آزاده را به چشم

گفتند: اين بجا ولي آزاد اگر شوي.

گفت: ار فغان خلق گرفتار نشنوي

آزاد چون زيد مرد و جهان اسير؟

گفتند: مغتنم بود آزادي اي كه هست.

گفتا: ولي چو از نفري ظلم دست بست

بسته است بي خلاف دست از همه گروه.

آنگاه لب جويد و لب از روي غيظ بست

آمد بجا چو آتش و بر جاي خود شكست

و آورد چون نشست حرفي به لب نهاد

گوئي كه خسته است و نفس تازه مي كند

گفتا: متاع كهنه چه كس تازه مي كند

و اينش خيال پوچ كاين نيز بگذرد

با نيز بگذرد كه به خود مي دهد فريب

از نيز بگذرد چه ثمر هست و چه نصيب

با عمر بي نصيب ماندن براي چيست؟

داغم من و به حسرتم اين داغ مي كشد

شبگير را خرابي اين باغ مي كشد

زين پشته خارها در باغ سرپرست

گفتند: خاري ار شكند باز اگر بجا است؟ . . .

چه سود از شكستن آن؟ گفت نكته راست.

در كار فرجه است اما چو بنگري

با هر خلاف جستن راهي به زندگي ست

بي ذره اي مخالفت آئين بندگي ست

جز مرده هيچكس تسليم محض نيست.

گفتند: كس نبود در اين شيون و محن

كاندر خطر تو افكني اي مرد كارتن؟

گفت: اين حساب ليك با مرد كار نيست

شرمي به روي ما كه ز خود دست بسته ايم

(كو يك كسي) بگفته و بر جا نشسته ايم

ما خود يكي كنون از آنهمه كسان.

ترسيم اگر به جان خود اين حرف ها چراست

مردي كه اوست ساخته ي وهم ما كجاست

با دست چه كسي روي آورد به كار؟

 

پس بر لب آوريد يكي آه سرد مرد

بهر اداي حرفي كز اوست مرد سرد

افسوس كاين سراب آبم نموده بود!

بوغي دميد و گفتم صبح است. بي خبر

كاهريمن است و مي كشد او نقشه ي سحر

دندان اژدهاست در كام شب نه صبح.

گفتند آري آنگه و در بيم هر كسي

بسيارها سخن برفت و نهان تر سخن بسي

چون قصه بود از او در بين دوستان.

وندر كشيكخانه در آن افسران كسل

با نيم مرده رنگ چراغي فسرده دل

يا خانه ها كه بود از حبسخانه دور.

صد حيف از اين ببار نيالوده اين گهر

در اين پليد خانه پر از مرده جانور

گفت آن دگر كه: حيف در خارزار گل!

 

وز اين قبيل بس سخنان رفت در نهان

هر كس بنوبه نكته اي آورد بر زبان

ليكن چه سود از آن بسيار نكته ها.

او رنج مي كشيد از اين حرف ها به گوش

مي خواست رنج ديگر جويد به دل خموش

تا درد او شود درمان درد او.

ديوارها چو مار بر او بسته گر رده

وآنگه اگر چو گور در و بام صف زده

وز هر شكسته اي ست پيكان و خنجري.

مي خواست مار دردش پيچد بجان و خون

گور دگر به رويش بگشايدش جنون

از راه دل برد از نوش و نيش بهر.

بگريزد او گر ازين ويران ساليان

ور در ميان آن لحظاتي ست بي امان

كز مرگ زودتر مي خواهدش ربود.

مي خواست او هر آنچه كه خود داشت باز خواست

وندر جبين او نه كسي خوانده بود راست

در آن خطوط تنگ نا آشنا بچشم

دارد بخود در اين مصيبت جان كار خود يله

با بيشتر ثبات و فراوانش حوصله

دور از كس و رفيق ماند بجاي باز

با اين گروه يكسره آدم ولي بگوش

با اين گروه يكسره آدم ولي خموش

آدم به گوش و چشم آدم به پاي و دست.

چشمان كه در قضاوت با چشم ديگران

با چشم ديگران به نظرهاي بيكران

چون طوطي اي كه چند آموخته است حرف.

آن گوش ها كه آنچه شنيده اند گفته اند

وندر پس شنيده چنان مرده خفته اند

مهري شده است حرف روي دهانشان.

پاها كه مي روند به هر ره كه سود بيش

از دستكار اهرمني يا ملك به پيش

و آوازه اي ز راه بُر دستشان به در

آن دست ها كه گشته دراز از پي چه جام

گر شربتي ز نوش ور از زهر يا كدام

از بهر مستي اي تا چند لحظه اي . . .

 

شب در دل سياهش اما بهانه داشت

هولي به راه مي شد و صدها نشانه داشت

مي سوخت اختري چون كوره اي به دود

سنگين بجاي هر چه و فرصت چنانكه بود

مرموز و بس دراز بر او روي مي نمود

گوئي كه گشته است هر لحظه ساعتي

در چشم مي نمودش بسته اند ره به سد

اسبي جدا ز صاحبش از راه مي رسد

ديوار بي ثبات دارد بجا، درنگ.

هر چيز همچو سايه اي از جاي مي رود

استاده همچو رنگي و بي پاي مي رود

در عالم سكون رنجي ست نطفه بند.

خورشيد خرده خرده مي شكند گشته است طرد

بي نور بس كه مانده و خنديده بس كه سرد

دارد از آن زمين اكنون به دل نفور.

صبحي پليد روي در اين حين بر او گذشت

چونانكه بر هر آمده زنداني اي بگشت

دل مرده و ملول، طبع جهان از آن.

صبحي شكسته خاطر و چركينه خورده اي

رنگ نشاط و جنبش از هر چه برده اي

چون قرصه اي ز يخ، خورشيد او به پيش.

كور وكچل درخت در او تو سري خوران

درهاي خانه ها چو دراز گورها بر آن

در جاده هاي چون خاكستر عجين.

زين روي آمد او، زآنسان كه مي سزيد.

بر او نگاه هاي بسي دشمنان او

با او بسي سخن نه يكي بر زبان او

زانگونه كافسري اين ديد و گفت اين.

 

گر او درست گفت وگر نادرست گفت

من پرده مي گشايم از آن گفته ي نهفت

زانسان كه ماجرا مي آيدم به چشم.

گفت از نخست بود عيان اين مآل كار

اين خوانده بود در رخ او چشم روزگار

و اين حال مي نمود با پرده دار غيب

حكمي بخواندمان پي اين عرصه ي نبرد

تأخير كرد اگر كس و تأخير اگر نكرد

گرد آمديم ما بر او چو دشمنان.

 

ما را به ماجرا در اين دم نازك نظاره بود

پرسش كه كي مي آيد هر لحظه مي فزود

تا آمد از دري، آن ميهمان مرگ.

چه آمدن. چه آمدن اما به چه نمود

آن مايه ي غرور گر از ما نشانه بود

آمد كه بشكنيم او را به دست خود.

تا با تمام دعوي كه اين و آن كنيم

مردي چنان بهمت و با او چنان كنيم

آمد كشد بچشم كردار زشتمان.

آمد به هر نگاهش آري چو نيشتر

بر صولت و وقار بيفزوده بيشتر

چون ديد وضع و كرد با خود حساب كار

اول بايستاد و نظر بست يك زمان

صبحي كه نيست گوئي از شب جدائيش

با دنب شب تنيده نه از آن رهائيش

تا با هم آورد بيمارناك چند.

آنان كه تشنه اند تماشاي هر چه را

گو زنده هر كه باشد و گو مرده هر كه را

تا خوب و خوبشان يكسان به پيش چشم.

چون زندگان و ليك هم از مرده اي بتر

آيا چرا كه آمده از گورشان بدر

بيدار طبلي اين هشيار بوغي آن.

بيدار نه وليك ز حرفي بجاي خود

رفته چنانكه گوي رود بي هواي خود

زآنجا كه خورده است تبپايها برو.

حيران و مات ابلهي اي كارسازشان

با چشم گوسفند و دهان هاي بازشان

بر راهشان نگه تا خود چه بگذرد.

 

هيچ آيتي نبود در اين صبح خون فشان

كاندر گروه خلق دهد از رمق نشان

با رنگ ماتمي اين صبح داشت رنگ.

اندر كشيكخانه هم از بعد زمزمه

طبلي ز حال رفته بياورد همهمه

با هم رديف بست سربازهاي چند.

بادي دميد پس پي جاروب ره ز دور

افتاد چند افسر افسرده را عبور

غمناك تر كشيد هر چيز را به چشم.

گويي به جرم روشني كاذبي فرو

شهري چو در غبار سياهي سواد او

طرح افكنيده است از دود دوزخي

ترسانده روي مرگي هر چيز را بجا

وز جاي برده فكر گريزي چه چيز را

تا رفته پس به راه مانده است منجمد.

اما چه كوه ها كه كنون بر كشيده سر

وآنجا هر آنچه بر رهش آزاد رهسپر

چون كاروان ابر در آسمان دور.

 

ليكن چنانكه ديگر آن صبح ها بكار

غم را نه زهره در رخ او بستن شيار

او آنچنانكه بود با صبح رو گشود

مانند آنكه در دل ابري رخ بهار

عكسي ز ماهتاب به غرقاب آشكار

يا آتشي بر آب و آبي بر آتشي.

با او دگر شده ز همه چيزها اثر

گر روزگار با دل او نيش نيشتر

او نيز نيشتر در قلب روزگار.

نه بيم آنكه لختي از عمر نيست بيش

يا نز كسي كه بدهد ياريش پا به پيش

تا آنكه او كند بر او ميانجي اي.

نه بيم آنكه ديگر اين آفتاب سرد

بر روي او نخواهد لبخند تازه كرد

بي او چه بس دمد برطرف جوي گل.

يا بيم آنكه چون نه اميدي ست چيست پس

يا با چه شيوه از پس اميد زيست كس

حتي نه بيم آنك با دلش نيست بيم.

 

اكنون رسيده و آمده آن ساعتي فراز

كاو را دگر نگردد آغوش گرم باز

در ديدن پسر يا مهربان او.

با لطمه ي رسيده وي آسان نبود خُرد

فولاد بود و دير وي از رنج مي فسرد

از جا نمي شد اين كوه از هر آب تند.

در اين زمان كه هر كسي از پاي مي فتاد

از پا نمي فتاد گر از جاي مي فتاد

چونانكه آن دگر از جا فتادگان.

فولاد بود آري و مي گفت خود كه هست

او را چه هست و آن دگران را جز او چه هست

ديوار چون عروس كاستاده بد بپاي

فولاد بود و سخت بر او دست يافتند

با حيله دشمنان به سر او شتافتند

دادند زجرهاش تا نرم شد به تن.

 

بي شبهه ديده بود در او هر كه اين درست

كاو رنج را به هيچ شمرده ست از نخست.

وآموخته ست او، زجر و تعب بجان.

در زندگي كه معركه ي رنج و راحت است

رنجي ست زندگي و نه جاي شكايت است

بيدرد مردم اند در راحت مدام.

 

زاينسان به زندگي به بسي فكر بارور

كس هست كاو به فكر همه مي برد بسر

در كشتي اي بر آب، چون ناخداي آن

ما را وقوف نيست بسرتاسر وجود

نساج تا چه تعبيه كرده به تار وپود.

گويند هر كسي ست سودائي و شري

گويند زندگي ست جنوني بهمچنين

بس عشق ها بدل بجنون اند. ليكن اين

در خورد فهم كيست بي شبهه ي جنون.

با قدرت چه فكر در اين نكته بنگريم

دستي ز دور بر سر آتش چو مي بريم

نارسته از خودي نابرده ره بجا.

«عارف» كدام يك به جنون پيشروتريم

نه من نه تو، من و تو صاحب سريم

آن ها جنون محض، ماها شبيهشان.

ما را بود كه آيد يك دوست چاره گر

پاكيزه تر ز هر كس و پرهيزكارتر

اما كسي ست كاو مطرود هر در است

رانده زهر كناري و مطرود هر دري

گر چه من و تو نيز (اگر نيك بنگري)

اين حبس خوانده را، قصه شنيدني است.

 

ما را شنيد گوش كنون كافسري برفت

جاني چگونه ليكن از پيكري برفت

از اين خبر چه جست بيمار اين خبر؟

بي هيچ بيم در دلش آمد بسوي مرگ

رفت از كمال غيظ كه بيند به روي مرگ

آن آشناي درد در قهر زندگي.

چون شمع بر دهانه ي اين تندبادگير

از آتشي شكوفه به خاكسترش سرير

در پيشگاه مرگ زنده چو در كفن.

يا آفتاب روشن روزي در آن زمان

كز ابر تيره روي بپوشيده آسمان

واندر بسيط خاك از آن كدورتي ست.

برد آن جنون كه بودش آخر بجاي خود

(گوري كه كنده بود خود او از براي خود)

در هر دلي تكان و دل او نه در تكان

آنگه به ره فتاد محكم ترش قدم.

نزديگ شد به هر كس و از هر كه گشت دور

آن آفتاب گرم زما برگرفته نور

باز هر خنده اي، چه معني اي در آن

مانند آنكه خواهد عمداً وي آن كند

ما را تمسخري به اشارت چنان كند

كاين دم شكست كيست، از اوست يا ز ما؟

 

چشم كسي نبيند آنگونه منظري

چون آن نه اتفاق فتد روز ديگري

آن روزمان زياد هرگز نمي رود.

كاسي به جلوه جام تهي ليك ما همه

با ما هزار واهمه با او نه واهمه

بر ما درآمدش باز آن نگاه چشم

آيا چه مردگي كه زما ديده زآن شكست

با آن نگاه بر جگر هر كسش نشست

برساخته چنان با مردگي ما

و آئين زندگي همه بر ما نهاده اي

ما همچنانكه مرگ بر او اوفتاده اي

چون بر سرش فرو آوار جامدي

از سوي پيش صف زده يك زنده مان اسير

گوئي به كينه يكسره با زنده اي دلير

چون خواسته اند اين چون گفته اند آن.

 

كس را نبود تاب به رويش نظر برد

مردي بدان خصال در آن حال بنگرد

يك چند دم بهم ما را نگاه رفت.

آنگه خموشي اي همه جا را فرا گرفت

فكر و خيال مرگ به هر گوشه جا گرفت

آمد به واقعه هر چيز دردمند.

خواهد هوا تو گويي سنگيني اي كند.

هر بامي و درختي غمگيني اي كند،

بايد ندايي اين تشويش بشكند.

 

بنديد چشم هاش. بگفتند. ـ گفت: نه.

با بيم در چنين دم هم دلش جفت نه

واستاد روي پا چون ميخ آهنين.

گر گشته بود يا نه زما حال مردگي

او بود همچنانكه نه در افسردگي

اما چه اش نبود آيا بحوصله

فرياد زد به خشم: چرا ايستاده ايد؟

من چهره ام گشاده، شما نا گشاده ايد.

مانند آنكه باز دارد به لب سخن.

ما بي صداي او سخني با زمان به گوش

وز هر سخن كه مي كند او خونمان به جوش

ليكن كدام حرف با مردمي كدام؟

 

از بعد اين عتاب كه با ماش بود آن

حالي گرفت و هيچ نه در زانوان تكان

سر برفراشته با راست گردني.

در بين ما و چند بجا چيده چينه ها

بس شكل ها بدرهم و برهم دويده ها

بي برگ و بينوا شاخي ز روي بام.

زآنسوي آن خرابي زآن چه كس فقير

آويخته سفالي از آن بر سر حصير

بس ژنده ها در آن آثاري از زوال.

فرمان بداد آتش را با دهان خود

در ولوله فكنده دل از دوستان خود

واسوده ساخت جان زين قحطگاه مَرد.

ما را گذاشت با هنر خود كه حاضريم

و اين مان هنر كه بر هنر غير ناظريم

همچون منجمان در كار آسمان.

وز بعد اين حكايت و اين ناروا بر او

سربازخانه رفت به خاموشي اي فرو

تا خوب بسپرد، آن ماجرا به دل.