تا صبح شب یلدا
چند این شب و خاموشی؟
وقت است
كه برخیزم
وین آتش خندان را
با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید، افروختنم باید
ای عشق بزن
در من، كز شعله
نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم،
در خون
دلم دارم
تا خود به كجا آخر، با خاك
در آمیزم
چون كوه نشستم من،
با تاب و تب
پنهان
صد زلزله
برخیزد، آنگاه
كه برخیزم
برخیزم و بگشایم ، بند از دل
پرآتش
وین سیل گدازان
را ، از سینه
فرو ریزم
چون گریه
گلو گیرد ، از ابر
فرو بارم
چون خشم رخ افروزد، در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان
دلواپس
خورشیدند
زندان شب
یلدا ، بگشایم
و بگریزم
شعر از:
ا-
سایه